...
فراموش کرد
خیلی آرام و آهسته ، آنقدر آرام که خودش هم نفهمید
چه شده که از یادش رفت ..خاطراتشان را
فقط شده بود عکس و عکس و عکس
کلافه شده بود از فراموشی
سردردهایش شدیدتر شده بود ..
هیچ چیز از عاشقانه هایشان را به یاد نداشت ..
قرار نبود اینطور شود چرا همه چیز را از یاد برده بود ؟
انگاری سرش را جراحی کرده بودند و از مغزش همان یک بخش از خاطرات دونفرشان را
برداشته بودند وهیچ و هیچ .. دریغ از یک تصویر ذهنی که بودنش را تداعی کند
فقط صدای یک بوق ممتد بود و یک صفحه ی سفید که انگار هیچوقت همچین چیزی وجود نداشت
ناراحت بود از این حال و هوا ، باران بی وقفه میبارید مثل پاییز و ابرهای بغض کرده .. بغضش وقتی ترکید که
عکس چشمایش را دید .. گریه و خنده به هم ریخت ..آه پس هنوز چشم هایش را فراموش نکرده بود ؟؟
اصلا مگر چشم ها فراموش میشوند ؟
نه ؟ فراموش شدنی نیست مخصوصا آن چشم هایی که حداقل یک بار عاشقانه به آنها زل زده ای .. و یادت
رفته زمین زیر پایت و آسمان
بالای سرت بود ...!!!!
علی سید صالحی
....................................................................
پ . ن : دلم نمیخواد با یکی حرف بزنم .. دلم میخواهد با یکی .. بشینم ساعتها گریه کنم ..